♥♥ |
||
|
دست و پاهای کوچولویش را که بغل میگیرم به سالهای قبل فکر میکنم که آرزویم بود کودکی با همین نسبت و با همین جثه را با تمام وجود میان آغوشم بفشارم و جس کنم دیگر هیچ غمی در دنیا ندارم و حالا همین موجود ِ کوچک ِ بامزه در آغوشم است و زندگی هنوز هم سخت است...
پینوشت: عمگی آنقدر شیرین است که وقتی دست و پاهای کوچکش را نگاه میکنم به معنای واقعی هیچ چیز ِ هیچ چیز در دنیا نمیتواند ناراحتم کند.این حس ِ ناامیدی همیشگی من هیچ ربطی به شعف ِ فوق العاده م نسبت به این موجود کوچولو ندارد:) شبیه ِ قهر های دختربچه های پنج ساله نبین! بعضی وقتها رها میکنی چون دیگر به اوج ِ خستگی رسیده ای و حس میکنی همه چیز شوخی مسخره ایست. چه تو بخواهی چه نخواهی دنیا کار ِ خودش را میکند. نه اینکه فکر کنی قهر میکنم که نازم را بکشی! نه ... قهر میکنم تا کمی خستگی به در کنم. کمی باورهایم را بتکانم و ببینم این روزهای خاکستری عاقبت به سمت ِ سفیدی میرود یا سیاهی! اینجا که منم همه چیز خاکستری ِ پررنگ است... درست وقتهایی که حتی خیالت هم نمیرسد یک دفعه میگویند خودت را آماده کن برای دیداری مهم آنقدر ناگهانی که تو حتی نتوانی درست به یاد بیاوری که دقیقا کجا بود و چطور بود که از لابه لای خواسته های دلت گذر کرده اند و دست گذاشته اند روی همانی که هیچوقت فکرش را نمیکردی... که تو حتی فرصت نمیکنی درست و حسابی برای این دیدار ها آماده شوی.. مثل ِ وقتی که بیایند و بی خبر بگویند درخواست زیارتی که سه ماه پیش فرستاده بودی قبول شده و تو ... شده ام همان آدم ِ مضطربی که از لابه ب لای درددل هایش محال ترینش را بیرون کشیده اند و گفته اند اجابت شده و او هی باورش نمیشود...هی میترسد و میگوید نکند جایی گیری پیش بیاید...هی از همه عالم میپرسد آن کسی که گفته اید منم؟ خود ِ خود ِ گناهکاری که از صد فرسخی کرامتشان هم عبور نمیکرده؟ یعنی درست است؟ بعد هی دلهره بگیری که نکند نشود...نکند بگویند اشتباه شده..نکند تو را از درگاهشان برانند...نکند... پشت ِ در بنشینی و منتظر ِ اذن ِ نگاه و تو لحظه ها برایت صد سال بگذرد...
. تو مرا به کجا میکشانی بانوی مهربان ِ من...
+
تاریخ جمعه 95/12/6ساعت 12:21 صبح نویسنده تسنیم
|
بدون نظر
|